ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

نیشگون

ارنواز داره کار بد میکنه و موی مامانش را میکشه، مامانی هم واسه اینکه موهاشو نجات بده، دست ارنواز را یک نیشگون آروم می گیره اما ارنواز میزنه زیر گریه و دیگه گریه اش بند نمیاد. بعد هم به مامانی میگه که باید ببرتش به بیمارستان چون دستش را نیشگون گرفته
31 خرداد 1391

سوال علمی

در خصوص سوال های علمی فرزندان، به نظر من میشه هر کدوم را با پاسخ قانع کننده و در عین حال کودکانه ای پاسخ داد الا اینکه موقع بالا رفتن از پله برقی ازت بپرسه که چرا وقتی ما بالا میریم، این پایین میاد؟ همیشه هم این سوال تکرار میشه و واقعا هیچ روشی اقناعش نمیکنه. خوب که نیگاه میکنم می بینم واقعا خودم هم دلیل خیلی دقیقی واسه این وضعیت ندارم
29 خرداد 1391

عروسک گم شده

ارنواز میخواد بره به پارک و میخواد عروسک سفیدبرفیش را هم با خودش ببره. اینه که همه می گردند تا عروسک را پیدا کنند ولی پیدا نمیشه. ارنواز: آهان فهمیدم کجاست؟ بابایی: کجاست؟ ارنواز: گم شده -آهان!
29 خرداد 1391

رمانتیک

 بابایی شده آقا پلیسه و ارنواز هم شده ارنواز خانوم. آقا پلیس هم می خواد به ارنواز خانوم واسه اینکه دختر خوبی بوده، جایزه بده. اینه که بنا به پیشنهاد ارنواز خانوم یکی از عروسک ها را بهش هدیه میدهم. ارنواز که هدیه را می گیره، میگه: وای، چه رمانتیک!
29 خرداد 1391

نام گذاری

- مامانی اگه بزرگ شدم و بچه اومد تو شکمم، اسم بچه ام رو می گذارم ارنواز، اسم خودم رو می گذارم مامان فرحناز بعد نیگاهی به باباش می اندازه و مثل اینکه بخواد یه حالی هم به باباش بده، میگه: اسم باباش رو هم می گذارم بابا رضا
28 خرداد 1391